جدول جو
جدول جو

معنی رخصت نمودن - جستجوی لغت در جدول جو

رخصت نمودن
(تَ عَلْ لُ گِ رِ تَ)
اجازه دادن. اذن دادن. دستوری دادن، مرخص کردن: خان فتح نشان گوش و بینی آنها بریده رخصت نمود. (تاریخ گلستانه). و رجوع به رخصت کردن شود
لغت نامه دهخدا
رخصت نمودن
دستوری دادن، مرخص کردن
تصویری از رخصت نمودن
تصویر رخصت نمودن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(تَ وُ کَ دَ)
رحم کردن. شفقت نمودن. رحمت آوردن. رقت نمودن. مهر و شفقت نشان دادن:
چندانکه توانستی رحمت بنمودی
چندانکه توانستی ملکت بزدودی.
منوچهری.
ایزد قدرت به خداوند نموده بود رحمت هم بنمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 64)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ / کِ دَ)
ترغیب. (تاج المصادر بیهقی). تمایل نشان دادن. خواستار شدن. میل نمودن. (یادداشت مؤلف). رغبت کردن: رغبت نمودند در آنکه امیر المؤمنین (رض) امام ایشان ایستادگی کند به حقوق خدا که در ایشان است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 311). ممکن است که خصم را در قوت... از من بیشتر یابد و بر صحبت و خدمت او رغبت نماید. (کلیله و دمنه). هیچ آفریده در تقدیم خیرات... رغبت ننماید. (سندبادنامه ص 5). در جمله مراد از مساق این سخن آن بود که چنین پادشاه بدین کتاب رغبت نمود. (کلیله و دمنه). اگر رغبت نمایی در خدمت من امین و مرفه باشی. (کلیله و دمنه). رجوع به رغبت کردن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ نَ / نِ بَ تَ)
راست کردن. راست گردانیدن: شنگولان سوسن در رقص کج کلاه عجب سر راست نموده. ظهیرای تفرشی (از ارمغان آصفی) ، راست نشان دادن. راست و درست بنظر رسانیدن، راست بنظر آمدن. صحیح بنظر رسیدن
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
مرخص فرمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَ دَ)
روی نمودن. رو کردن. روی آوردن. رخ کردن:
خفته اند آدمی ز حرص و غلو
مرگ چون رخ نمود انتبهو.
سنایی.
یکی شهر کافورگون رخ نمود
که گفتی نه از گل ز کافور بود.
نظامی.
ساقیا می ده که مرغ صبح بام
رخ نمود از بیضۀ زنگارفام.
سعدی.
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصۀ شطرنج رندان را مجال شاه نیست.
حافظ.
، نشان دادن صورت. نمایاندن چهره و رخسار:
ننموده رخ به آینه گردان مهر و ماه
نسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شام.
خاقانی.
، رخ دادن. روی دادن. واقع شدن. حادث شدن
لغت نامه دهخدا